حاجی هم حاجی های دیروزی
یادمه سالها قبل روزی صبح زود مادرم همه رابه زور بیدار کرده تا به جایی برویم،با خواب آلودگی کودکانه میگم: مامان تراخدا بگذار بخوابم ،ساعت شش نشده است .مادرم در جواب گفت : بلند شو که کار زیاد داریم .بعد صبحانه فهمیدم که مهمانی در راه هست که باید به پیشوازش برویم .خمیازه کشان تکه نان خشکی که در دستم بود به دهان برده و تلوتلو خوران با خانواده جلوی در یکی از همسایه ها میریم .دهانم از شگفتی باز مانده وخواب از سرم می پرد. همه دوستانم مثل حسن ،علی ، عبدالله ،کامران و دخترهاو پیرزنان و اکثر مردان جمع شده بودند. مگه اینجاچه خبرشده است ؟خدایی نکرده کسی مرده ؟. از الک دولک بازی کردن و هفت سنگ بچه هاخبری نبود .زنان طبق معمول پچ پچ میکردند ومردان بزرگتر تسبیح به دست مرتب صلوات میفرستادند. گوسفندبیچاره ای را کشان کشان، قصاب محله از وانتی پیاده کرده ویکی ناگاه فریاد کشید و گفت : اومدند اومدند ، صلوات و همه شروع کردند به صلوات فرستادن ،طولی نکشید ماشینی که بدنبالش مردم زیادی میدویدند نزدیک شد. من که بچه بودم پیش خودم گفتم پسر نکنه مسابقه باشه و به برنده اش جایزه بدهند ؟پس چرا من از غافله دور بمانم. به همین دلیل من نیز به جمع دوندگان اضافه شدم .بالاخره ماشین جلوی خانه همان همسایه ای که مردم از صبح جمع شده بودند ایستاد و فرد کچلی راکه یک عرق چین به سر داشت ،صلوات گویان با احترام پیاده کردند.مرد را با زحمت فراوان به خانه همسایه بردند از بس جمعیت زیاد بود من نتوانستم با وجود ریزنقشی که داشتم ،وارد خانه شوم .به همین دلیل به بالای بام خانه یمان رفته و از آنجاچونکه تمام خانه ها یک طبقه بوده و به هم راه داشتند به بام خانه همسایه فوق رفته واز نردبان به داخل حیاطشان پریدم .بعد مدتها بالا و پایین پریدن به زور خودم را کنار مردکچل کشاندم با تعجب دیدم بابا این که علی آقا صاحب همون خونه است !!!.ولی این علی آقا با علی آقایی که من میشناختم فرق میکرد. این یکی آرام ،ساکت ویک چهره خوبی داشت که در آن دوران بچگی معادلی براش نمیتوانستم پیدا کنم .همه یکی یکی دست و صورت اورا می بوسیدند و زنان نیزباخم کردن سر به او ادای احترام میکردند .من نیز نیز با چالاکی جلو رفته سرم را خم کرده و به او احترام گذاشتم !! و تا خواستم دستش رابوسم او اجازه نداد ، پیشانیم را بوسید و گفت : رحمت جان الهی قسمت تو هم بشه !! وبعد مرا کنار خودش نشاند.تعدادی به آرامی گریه میکردندومن باز هیچ متوجه موضوع نبودم ،چون بچه بودم خیال میکردم این هم مثل آتش بازی چهارشنبه سوری فقط یک رسم بوده ، ولی آخرش را نمی دانستم .بالاخره مرد همسایه شروع کرد به زبان گشودن و ما نیز هاج وواج غرق در گفته های اون به سیر و سفر در رویاها فرو رفتیم .بعد از مدتی فهمیدم مسافری که میگفتند ،اونه !! وبه زیارت خانه خدا رفته است .اون وقتها با هواپیما به مکه نمی رفتند (البته پولها استثنا بودند) بلکه با ماشین وگاهی با کشتی بعد طی ماهها به زیارت خانه خدا مشرف میشدند .همینطور که مرد همسایه از مسافرت خود میگفت دیدم از پشت خانمی با قیچی قسمتی از پیراهن مرد همسایه را برید !!؟.این کار را زنان یکی پس از دیگری بی سروصدا انجام دادند.وقتی ملای محله وارد خانه شد همه به احترام او بلند شدند وقتی حاجی بلند شد، کت و پیراهنش از پشت تکه تکه شده و شکل خنده داری به مرد همسایه داده بودند!!. تا حاجی اینو دید اصلا ناراحت نشد بلکه با اجازه همسایه ها به اتاقی رفته و لباسهای خودش را که با اونها به مکه رفته بود در آورده و به مردمی که اونجا بودند داد . زنان و بچه ها لباسهای حاجی را تکه تکه کردند و برداشتند .من هرچقدر این ور اون ور پریدم چیزی بدستم نرسید و کم مانده بودکه گریه کنم .حاجی تا این را دید گفت : پسرم ناراحت نشو برای تو از مکه آب زمزم آورده ام که بهتر ازاین لباسها است.از یکی پرسیدم چرا لباسهای حاجی را تکه تکه کردید؟گفتنند : تبرکه !!گفتم : تبرک یعنی چه ؟یکی گفت :برای اینکه این مرد ماهها با زحمت فراوان به خانه خدا رفته و چند مدت ماه نیز با این لباسها در کنار خانه خدا و مدینه و قبور و مسجد پیامبر (ص) بوده و انها را لمس کرده است و با خدای خودش از نزدیک راز ونیاز کرده و تطهیر شده ،پس لباسهای او تبرک است و نگه داشتن ]نها صواب دارد. از طرفی این مرد قبل رفتن از همه حلالیت گرفته و تمام قرضهای خود را داده است پس فرد مقدسی است .از اون موقع به بعد جاجیان و کلمه حاجی برام مقدس شد .ولی نمیدانم امروزه من در اشتباهم یا چون عینکی شده ام اشتباه میبینم چونکه از اون حاجیهایی که بتوانند در طول عمرشان حداکثر یکی و دوبار به مکه رفته و از همه حلالیت بخواهندکسی را نمی بینم حاجی هایی را میبینم که کمترین کارشان شرارت و ایجاد بدبینی و دورنمودن جوانان از دین با کارهای زشتشان است .کسی را نمی بینم که به صورت واقعی از کسی حلالیت بگیرد و این کار بیشتر تفننی و چشم هم چشمی شده است .قبل آمدن از مکه چنان درودیوارهای خانه و کوچه ها را با پارچه های رنگین با کلمات عوام فریب پر میکنند که باعث دودلی جوانان پاک مسلمان و خنده اقلیتهای دیگر مذهبی نسبت به دین و مذهب مان شده است .کاش روزی بیاید که نفاق و دورویی دوباره از جامعه ما دور شود. حال چرا این خاطره در اولین پست این سایت آورده ام به خاطر این بود که سی و ششمین سایت پزشکی مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) شهرستان ارومیه مرکز همیشه سر سبز و غیور و مرزدار آذربایجان غربی به مدیریت خانم دکتر فریده نظری که فردی مسلمان ،آگاه،صبور،باسواد،خانواده دوست ،وفعال درست در روز عید قربان به دست این حقیر طراحی که علاوه بر آرزوی سلامتی برای ایشان و خانواده یشان امیدوارم با افتتاح این سایت در رفع آلام بیماران رنجور و آموزش دانشجویان پزشکی ،پرستاری و...دیگر علاقمندان نقش بسزایی داشته باشند .
با سپاس دکتر رحمت سخنی از مرکر آموزش درمانی امام خمینی (ره) ارومیه